سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جرعه ی آخر

به خدا قسم خدا نزدیک است.نزدیک تر از رگ گردن.و چقدر مسیر خدا کوتاه است!چقدر ساده است!کافیست که یک قدم به سوی خدا برداری تا او به سویت بدود.

ولی ما همان یک قدم را بر نمی داریم.سر جایمان ایستاده ایم و توقع داریم که خدا همه کار برایمان بکند.و می کند فقط دنبال بهانه می گردد.

دنبال کوچکترین بهانه .و ما این بها نه ی کوچک را از هم از خدا دریغ می کنیم.

 

نقل قولی از سید گلم(سید مهدی شجاعی)


نوشته شده توسط: mahi sorkh

این شعر هم قشنگ سروده شده جمعه 86/7/27 ساعت 11:13 عصر

ما غرق گناهیـــم، ولی پــــــــاک سرشتیم

حسرت زده ی یک وجب از خاک بهشتیم

شــــــکرانه ی زایل شــدن ِ حالت اغمــــا

از خوردن آن میــوه ی ممنوعــه گذشتیـم

هر چند که الیـــاس، بسی وسوسـه ها کرد

امّا چو پــــری، بنــــده ی خنّــــاس نگشتیم

غفلـــت بکُشد یونُــــس ِ جان، در دل ماهی

چون غمزه ی هستـی به دل مزرعه کِشتیم

افســــوس که این مـــاه مبـــارک به سر آمد

در دفتـــــــر اعمــــــال، ثــــوابی ننوشتیــم


نوشته شده توسط: mahi sorkh

اگه نخونی از دستت در میره ها جمعه 86/7/27 ساعت 11:8 عصر
پنج آدمخوار به عنوان برنامه‌نویس در یک شرکت خدمات کامپیوتری استخدام شدند.

هنگام مراسم خوشامدگویی رئیس شرکت گفت: شما همه جزو تیم ما هستید. شما اینجا حقوق خوبی می گیرید و می‌توانید به غذاخوری شرکت رفته و هر مقدار غذا که دوست داشتید بخورید. بنابراین فکر کارکنان دیگر را از سر خود بیرون کنید.

آدمخوارها قول دادند که با کارکنان شرکت کاری نداشته باشند.

چهار هفته بعد رئیس شرکت به آنها سر ‌زد و ‌گفت: می دانم که شما خیلی سخت کار می‌کنید. من از همه شما راضی هستم. امّا یکی از نظافت چی های ما ناپدید شده است. کسی از شما می‌داند که چه اتفاقی برای او افتاده است؟ آدمخوارها اظهار بی‌اطلاعی ‌کردند.

بعد از اینکه رئیس شرکت رفت، رئیس آدمخوارها از بقیه پرسید: کدوم یک از شما نادونا اون نظافت چی رو خورده؟

یکی از آدمخوارها با اکراه دستش را بالا آورد. رهبر آدمخوارها ‌گفت: ای احمق! طی این چهار هفته ما مدیران، مسئولان و مدیران پروژه‌ها را خوردیم و هیچ کس چیزی نفهمید و حالا تو اون آقا را خوردی و رئیس متوجه شد!



لطفاً از این به بعد افرادی را که کار می‌کنند نخورید!!!

نوشته شده توسط: mahi sorkh

خیلی جالبه جمعه 86/7/27 ساعت 11:3 عصر
چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند، یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند. اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به جای سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراین تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند و علت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند.
آنها به استاد گفتند: "ما به شهر دیگری رفته بودیم که در مسیر برگشت، لاستیک خودرو مان پنچر شد و از آنجایی که زاپاس نداشتیم تا مدت زمان طولانی نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم و از او کمک بگیریم، به همین دلیل دوشنبه دیر وقت به خانه رسیدیم"
استاد فکری کرد و پذیرفت که آنها روز بعد بیایند و امتحان بدهند.
چهار دانشجو، روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی را داد و از آنها خواست که شروع کنند.
آنها به اولین مسئله نگاه کردند که 5 نمره داشت؛ سوال خیلی آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند. سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال 95 امتیازی پشت ورقه پاسخ بدهند که سوال این بود:
« کدام لاستیک پنچر شده بود؟»


نوشته شده توسط: mahi sorkh

داستان طنز جمعه 86/7/27 ساعت 10:50 عصر
یک بنده خدایی ، کنار اقیانوس قدم میزد و زیر لب ، دعایی را هم زمزمه میکرد . نگاهى به آسمان آبى و دریاى لاجوردین و ساحل طلایى انداخت و گفت :
- خدایا ! میشود تنها آرزوى مرا بر آورده کنى ؟
ناگاه ، ابرى سیاه ، آ سمان را پوشاند و رعد و برقى درگرفت و در هیاهوى رعد و برق ، صدایى از عرش اعلى بگوش رسید که میگفت :چه آرزویى دارى اى بنده ى محبوب من ؟
مرد ، سرش را به آسمان بلند کرد و ترسان و لرزان گفت :
- اى خداى کریم ! از تو مى خواهم جاده اى بین کالیفرنیا و هاوایی بسازى تا هر وقت دلم خواست در این جاده رانندگى کنم !!
از جانب خداى متعال ندا آمد که :
- اى بنده ى من ! من ترا بخاطر وفادارى ات بسیار دوست میدارم و مى توانم خواهش ترا بر آورده کنم ، اما ، هیچ میدانى انجام تقاضاى تو چقدر دشوار است ؟ هیچ میدانى که باید ته اقیانوس آرام را آسفالت کنم ؟ هیچ میدانى چقدر آهن و سیمان و فولاد باید مصرف شود ؟ . من همه ى اینها را مى توانم انجام بدهم ، اما ، آیا نمى توانى آرزوى دیگرى بکنى ؟
مرد ، مدتى به فکر فرو رفت ، آنگاه گفت :
- اى خداى من ! من از کار زنان سر در نمى آورم ! میشود بمن بفهمانى که زنان چرا مى گریند ؟ میشود به من بفهمانى احساس درونى شان چیست ؟ اصلا میشود به من یاد بدهى که چگونه مى توان زنان را خوشحال کرد؟
صدایی از جانب باریتعالى آمد که :
- اى بنده من ! آن جاده اى را که خواسته اى ، دو باندى باشد یا چهار باندى ؟؟!!
 
 
 
 
 
یه کلاغ روی یه درخت نشسته بود و تمام روز بیکار بود و هیچ کاری نمی کرد... یه خرگوش از کلاغ پرسید: منم می تونم مثل تو تمام روز بیکار بشینم و هیچ کاری نکنم؟ کلاغ جواب داد: البته که می تونی!... خرگوش روی زمین کنار درخت نشست و مشغول استراحت شد... یهو روباه پرید خرگوش رو گرفت و خورد نتیجهء اخلاقی: برای اینکه بیکار بشینی و هیچ کاری نکنی ، باید اون بالا بالاها نشسته باشی !
 
 
 
 
 
 
شرلوک هلمز کارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرانوردی و شب هم چادری زدند و زیر

آن خوابیدند.

نیمه های شب هلمز بیدار شد و آسمان را نگریست.بعد واتسون را بیدار کرد و گفت:نگاهی به بالا

بینداز و به من بگو چه می بینی؟

واتسون گفت:میلیون ها ستاره می بینم.

هلمز گفت:چه نتیجه ای می گیری؟

واتسون گفت:از لحاظ روحانی نتیجه می گیرم که خداوند بزرگ است و ما چه قدر در این دنیا

حقیریم. از لحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیرم که زهره در برج مشتری است .پس باید اوایل

تابستان باشد.از لحاظ فیزیکی نتیجه می گیرم که مریخ در محاذات قطب است. پس ساعت باید

سه نیمه شب باشد.

شرلوک هلمز قدری فکر کرد و گفت:واتسون تو احمقی بیش نیستی !!! نتیجه اول و مهمی که باید

بگیری این است که:

چادر ما را دزدیده اند...!!!!
 

نوشته شده توسط: mahi sorkh

   1   2      >

ِْلیست کل یادداشت های این وبلاگ

تولد من......
[عناوین آرشیوشده]